این چند ماه
هم گذشت. من اما بیش از پیش از زندگی عادی دور شدم. بیش از پیش تنها شدم و
بیش از پیش تنهایی ام را از دست دادم. می خواستم زیستن در تنهایی را مشق
کنم اما انگار درش غرق شده ام. این مرحله از زندگی سخت ترین مرحله ای است
که تا بحال در گیرش شده ام. شکستم و می دانم آثار این شکست تا ابد با من
همراه خواهد بود. روزگار تلخی بر من گذشت. روزگاری سخت و خشن. این شش ماه
را هیچگاه فراموش نخواهم کرد. این آخرین پستم بود و بیان را کنار خواهم
گذاشت. برای همیشه. امیدوارم اگر کسی رنجیده حلال کند ...
این پیش نویس ها را دوست داشتم کامل کنم اما انگار فرصت نشد..
"این دو سه جمله مرا بفکر می اندازد. آنجا که می گوید و خدعتنی الدنیا به غرورها .. می گوید فریب داد مرا دنیا با غرورش .. و نفسی یه خیانتها .. و فریب داد مرا نفسم با خیانتش .. و مطالی .. و فریب داد مرا نفسم با امروز و فردا کردنش ... زیاد فکر کردم در مورد خدعتنی الدنیا بغرورها .. حاج حسین انصاریان این طور معنی کرده " دنیا با نیرنگ هایش مرا فریب داده است " و در شرح کمیلش همین را بسط داده و یا در جایی دیگر "والمراد بغرورها زینه الحیاه الدنیا" .. من اما هر وقت این جمله را می خوانم بیاد زیبایی های حیات دنیوی نه، که بیاد خود حیات دنیوی می افتم. غرور دنیا یاد آور اعتماد ساده لوحانه اما فراگیر به حیات دنیوی است حیاتی که انسان فکر می کند همیشه هست و غروری که توش غرق شده ام. و بعد می گوید مرا نفسم با خیانتهایش فریب داد. البته در کتب دعایی بیشتر ذکر شده که و نفسی بجنایتها که"
.
.
یکی از لذاتم مسجد گردیست. لذتی که آدم قدیم داشت و الان نه. اصلا مسجد گردی فی نفسه امر فوق العاده ایست. هر مسجد طعمی دارد، احساسی دارد، روحی دارد، که خاص خودش است. منظورم صرفا مساجد مشهور نیست، بلکه مساجد عادی در سطح شهرهاست. فوق العاده اند. عجیبند. یک حس ِخوبند. حس ِخوب. چیزی که ادمها زیاد دنبالش اند اما پیدایش نمی کنند. مثلا دروازه تهران. حس خوبی به من نمی داد. دروازه تهران یعنی شب های بدون تاکسی. یعنی صبح های سرد منتظر اتوبوس. یعنی غروب های دلگیر لعنتی. یعنی دیر رسیدن. یعنی دربدری. برای من اینطور بود. اما همین مسجد دورازه تهران، یک حس خیلی خوب داشت. همان مسجد توی خیابان منتهی به دانشگاه، ده بیست متر مانده به دورازه تهران، که باید از یک دالان کوتاه ِکاه گلی(به گمانم) که دوطرفش مغازه است بگذری و واردش شوی. همان که ورودیش یک مقبره خانوادگی است. یادم می آید عصر های دلگیر پنجشنبه وقتی میزدیم بیرون، تا میرسیدیم به دروازه تهران اذان را گفته بودند. می رفتیم مسجد. انگار که دنیا را بهم داده بودند. آن چایی که بعد از نماز به جهت برگزاری دعای کمیل می دادند تازه ام می کرد. گرمای متبوع مسجد را در ان سرمای سرد زمستان خوب بخاطر دارم. می دانی گرمایش برایم متبوع بود چون روحم را گرم می کرد. یا مسجدی حوالی احمد اباد. مسجدی گلی، سرپوشیده، تو در تو، با شبستانهای به هم متصل. اینها چیزی است که از آن مسجد به یاد دارم. گوشه دنجی بود که من سالها آرزویش را داشتم. گوشه دنجی که برایم روحم نیر دنج باشد. یا مسجدی توی خیابان آیت الله طالقانی، کنار بازار کامپیوتر. مسجدی که روی سقفش پارچه بسته بودند. مسجدی که دور تا دورش پر بود از پارچه های سبز و مشکی، علم و کتل. مسجدی که وسطش یک حوض بزرگ بود و کنار حوض دو بخاری کار گذاشته بودند. پا توی این مسجد که می گذاشتی آرام می شدی. مسجدی بود که عجیب بوی کربلا می داد. یا مثلا یادم می اید شهری دیگر، رفته بودم دکتر، موقع اذان شد، سراغ جایی برای نماز گرفتم، یکی گفت توی همین کوچه پس کوچه ها یک مسجد هست، در همین حین دیدم اذان تمام شد، اما بلند گو دارد اهنگی با ریتم تند پخش می کند. با خودم فکر کردم که آخر زمان شده. دنبال صدا را گرفتم و رفتم تا رسیدم به یک خانه نقلی، با دو تا اتاق سه در چهار. قبل از اینکه وارد مسجد شوم مردی را دیدم که می دوید به طرف مسجد و پیش خودش غر می زد که چرا کسی نرفته رادیو را خاموش کند. انگار برای اذان، میکروفون را گذاشته بودند جلو رادیو و بعد یادشان رفته بود قطع کنند. وارد مسجد شدم. مسجدی کوچک و شلوغ. توش پر بود از لامپ های سبز. این نوع مساحد عالیند. مساجد کوچ و شلوغ. شلوغیشان برای ادم ناراحت کننده نیست. دل گرم کننده است. ارامشی که ان شلوغی، شلوغی که به دلیل جای کم بیشتر به چشم می اید، به آدم می دهد توی کمتر خلوتی می شود پیدایش کرد. یا مسجد توی بازار. مسجدی که وقتی واردش می شوی بیش از جوان چشمت به حاجی بازار های قدیمی می افتد. مسجدی که بعد از نماز سریع بساط چای قند پلوشان به راه است. عجیب آرامش بخش است. میبینی گله به گله می گویم ارامش بخش است. چون در توصیفش نا توانم. نمی دانم چطور باید بنویسم. چطور باید بریزمش در قالب کلمات ... ناتوانم ...