وقت صبحانه بود. خسته بودیم. خسته بودم. بیشتر از کار از فکرهایی که توی سرم دور می خورد. دیدم یکی از کارگرها تکه ای تریاک انداخت توی لیوان چای اش و سر کشید. جوانکی بود بیست و هشت ساله. بیاد دو کودک سه و پنج ساله اش افتادم. با عصبانیت گفتمش: الان جوانی هنوز نمی فهمی به پنج سال نمی کشد که می شوی یک آدم تکیده درب و داغان ِ مفلوک، به فکر خودت نیستی به فکر بچهایت باش. گفت تصمیم دارم ترک کنم. حالم از این جمله اش به هم خورد. نزدیک ظهر داشت با یکی دیگر صحبت می کرد شنیدم که می گفت نشئگی باعث می شود "فکر" نکنی. اما من یقین دارم که همگی ان فکر نکردن ها، توی خماری ای سخت و دردناک، آوار می شوند روی سرش و دفنش می کنند.

.

بچه های فنی زیاد اهل دودند. سال های آخر همه جا این دود بود. در دوسال آخر من اگر چه اهل سیگار نبودم اما از یکی که روزی ده دوازده نخ سیگار بکشد بیشتر دود می فرستادم توی ریه هایم. ترمی، در فرجه، درس هایم سنگین شده بود. هز روز می رفتم اتاقک شیشه ای خوابگاه. سه تا دانشجوی دکتری هم بودند. حوالی هشت صبح می رفتم تا دو ِنیمه شب. انها اما همیشه بودند. بیست و چهار ساعت. سیگار می کشیدند و درس می خواندند. البته بعدتر فهمیدم به دلیل اشتباهی فردی نه واحد امتحانشان افتاده توی شش ساعت ِپشت سرهم در یک روز. یک شب توی اتاقک شیشه ای در حال استراحت بودم که یکی شان پرسید کسی سیگاری سراغ نداری که ازش سیگار قرض کنیم. یادم امد بچه های اتاق هم قبلتر فکر می کردند که یکی برود و برایشان از بیرون یگیرد. گفتم نه. ساعت نزدیک دو نیمه شب بود گمانم و من از داخل اتاقک شیشه ای به شهر خیره شده بودم. دیدم یکی شان رفت روی تراس ِاتاقک. توی ته سیگارها گشت تا یک سیگار نصف نیمه پیدا کند و پیدا کرد و روشنش کرد و کشید. حالم بد شد. صحنه رقت انگیزی بود و ناراحت کننده وقتی فکر کنی این ادم دو سال دیگر می شود استاد دانشگاه.

.

.

آنقدر که فهمیده ام، دنیا نشئگی اش بی خماری نمی شود. هر نشئگی حتما یک خماری دنبالش هست، حتما و هیچ نشئگی اش ارزش خماری بعدش را ندارد. مرا بیاد قانون دوم ترمو می اندازد. حتی ارتباطش با قانون سوم ترمو را می توانم به وضوح حس کنم. خلاصه که دنبال نشئگی دنیا  بودن حماقت است ...

.

پ ن:

دلدار قدح بر کف .. ما مرده ز مخموری
آه از "ستم غفلت" .. فریاد ز مهجوری ...

بیدل

قید درس و برس را زده ام. قید رفتن و ماندن را زده ام. قید حال و اینده را زده ام. قید بودن و نبودن را زده ام. قید محصولی که موقع چیدنش است و جوانی ام را پایش گذاشته ام زده ام. قید فرصتهای طلایی که منتظرند تا دست دراز کنم و بگیرمشان را زده ام. قید موقعیت های استثنایی که فقط یکبار خودشان را نشان می دهند را زده ام. سرما و گرما صورتم را سوزانده. دست هایم زخمی است. در تماس با هر مایعی می سوزد و می خارد. چشمهایم از خستگی باز نمی شود. سرم درد می کند. فردا باز باید 6 صبح بزنم به بیابان. مثل روزهای گذشته و مثل روزهای اینده. خوابم نمی برد. دیشب هم به همین منوال گذشت. پریشب هم. جسمم خسته است اما روحم در تلاطم است. جسمم روحم را یاری نمی کند. خسته ام. خیلی خسته ام. از این خستگی خسته ام. از روشن و خاموش شدن کور سوهای امید در ظلمات تلخ و ترسناک ناامیدی ِمطلق خسته ام. من از این امید های اندک و جزیی ِناپایدار ِنوسانی خسته ام. از این رفت امدها روحم خسته شده. مثل فلزیم که گرچه شاید تنش تسلیمش بالا باشد اما گیر یک بار گذاری دینامیکی مزخرف افتاده که سریع خسته اش کرده، ترک برداشته و نزدیک است که بشکند. این جملات را صادقانه می گویم، من این کورسو ها را نمی خواهم، این کورسورها خیلی سریعتر مرا به شکست نزدیک می کند، من دیگر ان ادم قدیم نیستم که از این کورسو ها انگیزه بگیرم، من ته اینها را هزاران بار تجربه کردم، هزاران بار اثر دلبستن به اینها را دیده ام، هزاران بار فریب اینها را خورده ام. هزاران بار درست وسط بیابان پر از خار وقتی با اعتماد به نور ِاینها می دویدم خاموشی، تاریکی و درد را تجربه کرده ام، اینها مثل پتکی بر سرم خراب می شوند، بگذار مرا در تاریکی مطلق و دردناک ناامیدی، بگذار توی این دنیای تاریک خودم محبوس بمانم تا وقتی که نور اصیلت خودش را نشانم دهد من مطمئنم که تو یک روز مرا نجات خواهی داد یقین دارم که مرا در این وضعیت رها نخواهی کرد پس تا ان روز، مرا از این کور سو ها معاف کن، بگذار روحم در این تنهایی دردناک قد بکشد و یادت نرود که کسی این پایین منتظر است ...

.

.

هَذَا مَقَامُ الْمَغْمُومِ الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُومِ .. هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیقِ .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِقِ .. هَذَا مَقَامُ مَنْ لا یَجِدُ لِذَنْبِهِ غَافِرا غَیْرَکَ وَ لا لِضَعْفِهِ مُقَوِّیا إِلا أَنْتَ وَ لا لِهَمِّهِ مُفَرِّجا سِوَاکَ یَا اللَّهُ یَا کَرِیمُ ...

 

حدود ساعت هشت بود که محمد زنگ زد. گفت که پیرمرد و پیرزن تنهایند. حتی از نوه هایشان هم امشب کسی نیست که برود پیششان. خودش هم سر شیفت بود. چاره ای نبود. ساعت نه بود که راه افتادم. ماه کامل بود و هوا روشن. ده و ربع رسیدم. پیرزن نشسته بود پای تلویزیون. چشمهایش را ریز کرده بود و معراجی ها نگاه می کرد. چند دقیقه ای از سریال گذشته بود که پرسید این بنده خدا رفته جبهه؟ گفتم نه حاج خانم رفته که پسرش را برگرداند. گفت: اهان پس دارد پسرش را بر می گرداند. گفتم نه حاج خانم نمی تواند برش گرداند پسرش می ماند و شهید می شود. حواسم نبود. پیرزن اما ناگهان بغض کرد با صدایی لرزان گفت عین حسین ما، هر کار کردیم بر نگشت. یک لحظه با خودم فکر کردم چقدر خوب شد که نگفتم مفقود الاثر می شود. مثل حسین شان. خواستم موضوع را عوض کنم. از پیرمرد پرسیدم حاج اقا امسال قربانی تان را چه کردید. پیرمرد با لحن محزونی جواب داد: مثل همیشه دو تا بره قربانی کردیم. یکی به نیت خودم ، خانم و پدر و مادر خودم و خانم و یکی هم به نیت حسین. کتابی برده بودم تا بخوانم. شب اما بخاطر اینکه پیرمرد و پیرزن زود می خوابیدند و دو ساعتی از خوابشان گذشته بود چراغ ها را خاموش کردیم. به رسم مالوف تا دو بیدار بودم. فکر می کردم. پیرمرد هم، همه ی شب از پا درد ناله می کرد. صبح از پنج گذشته بیدار شدم که بروم. پیرمرد انگار تازه خوابش برده بود و پیرزن را دیدم که نشسته روی صندلی و دارد نماز می خواند. هوا سرد بود. پاییز بود که داشت خودش را نشانم می داد.

صدای ِگرفته ِناخدا، سرنشینان وا مانده را به خود آورد: ما جز اینکه خودمان را مسخره کنیم، از این انتظار و سرگردانی سودی نمی بریم. غروب و سرما و تاریکی نزدیک است و اگر تا شب خود را نجات ندهیم، تا فردا مردنمان حتمی است.

زورق بی حفاظ-استیفن کرین

 

پ ن:

آتشکار، تنها شخصیت از آن چهار در به در ِدریا که درست در ایستگاه آخر جان می سپارد، مرا بیاد خود کرین انداخت ... و آن شعر که" سربازی از لژیون الجزیره به حال مرگ افتاده بود ... پرستاری وجود نداشت که خم هایش را التهام بخشد .. زنی نبود که بر سیه روزی او قطره اشکی فروبارد .. فقط جوان آشنایی بر بالین او ایستاده، واپسین دقایق زندگی او ر ا نظاره می کرد .. سرباز دستش را گرفت و گفت: دریغا که دیگر خاک وطن عزیز را نخواهم دید" .. می بینی گاهی آدم می شود شبیه تلخترین شخصیت قصه خودش .. گاهی آدم درست وسط داستان امیدوارانه ای که می نویسد خودش نا امیدانه دفن می شود ..
 


شهاب از همان اول دهانش چفت و بست نداشت. از همان ترم اول دانشگاه تا همین الان که ازدواج کرده و کمتر می بینمش. ناسزا گفتن توی خونش بود. آن اوایل دو سه باری با هم بحثمان شد. بحثمان شد چون من ادم گفتن وشنیدن آن حرف ها نبودم. اگر هم بودم کاری از دستم بر نمی امد. به قول رضا همه قید و بند هایی که برای خودت گذاشتی را هم اگر برداری باز شهاب یک گرید بالا تر است. اما دو نکته مثبت داشت. شعور ناسزاگفتن داشت. می فهمید چه چیزی را کجا نباید بگوید. این خیلی مهم بود و مهمتر انکه شعور ناسزا شنیدن هم داشت. با توجه به گوینده سخن می توانست عمق ناراحتی را بفهمد حتی اگر کلمات کاملا مودبانه و دوستانه بودند. متاسفانه خیلی ها توی این دو صفت لنگ میزنند. شعور ناسزا گفتن و ناسزا شنیدن ندارند. اینکه می گویم شعور ناسزا گفتن ندارند نه اینکه اهل فحاشی باشند نه، بلکه نمی فهمند چه چیزی را کجا نباید بگویند.  نمی فهمند این حرفی که دارند می زنند از هزاران توهین بدتر است. بدتر از اینکه کسی شعور ناسزا گفتن نداشته باشد این است که شعور ناسزا شنیدن نداشته باشد. در مقابل این افراد انسان احساس عجز می کند. احساس ناتوانی می کند. کامنت های اینجا گاهی وقت ها مرا بیاد شهاب می اندازد. به یاد خصوصیات خوب شهاب که توی بعضی کامنتهای اینجا پیدا نمی شود ...


کپی از مطالب اخلاقا و شرعا جایز نیست.