امروزیی از سوپری(سوپر مارکت)سر کوچه یمان عبور میکردم...

دیدمی ،مشتری ای در را می بست و عرض کوچه را میپیمود...

حال تعجب گاه من این صدای درب سوپری بدو که چقدر گوش خراش می بود...

البته میشه گفت که روغنش خشکید....

نگاه به آسمان آبی کردم...خورشیدتیز میتابید...اماهکی بادسردی می وزید...هوای خییلی سردی میبود...

رفتمی داخل سوپری.. به فروشنده گفتمی :سلامی میکنم...این درب چرا اینجوری است؟؟؟؟؟

اندکی تحمل کردنی...فروشنده گفتنی: به بیرون نگاه اندکی کردی ای؟؟؟؟

گفتم:آری هوای خیلییی سردی میوزد از این کوچه آسفالتی...

او گفت:خب...این درب هم دلش یخ کرده اُ...از روی ناچاری میخراشد...این دل آو یخی...

دراین فکر فرو رفتم:...که ای وای ببین چقد بی حسم که حتی مغزمم به خودش نمیرسه...حرف های این جور و اون جور میزنه...

نتیجه:اینجا هوا خیلییی خییلیی سرد میباشه......

 

کاربران عزیز و دوستان خوبمن وبلاگمان را با نظرهایتان رنگینتر از قبل کنیدangelheart

با تشکر  دوست دار  همیشگی شماwink

پیــــــ نوشتــــــــــــ:

اینــــ داستانـــــ ها اعدامهـــــ ــها دارند ...

با ما همیشهــــ همراهــــ باشید ...